باید فرار میکردم
بالهایم شکسته بود اما باید پرواز میکردم وَاِلا گیر میوفتادم
باید پرواز میکردم ؛ تمامِ زورم را زدم تا فقط چند قدمی از زمین فاصله بگیرم
پاهایم را بالا و پایین میکردم
با خودم تکرار میکردم : باید پرواز کنم !!
اما سرعتِ دو دستِ کودک مو فرفری از بالهای شکسته من بیشتر بود
بین دستهایش غَلط زدم
چشمهایم را به دهانش دوختم ، حرف میزد با لبخندی نزدیک به خنده !
اما نمیفهمیدم زبانش را ، بنظر خوشحال می امد از گرفتار کردن من؟؟؟
این موجودات به اسمِ انسان چقدر عجیبن...
دستهایش را شل کرد رویِ میز چوبی قرار گرفتم
درنگ نکردم شروع کردم به بال زدن
اما لنتی ها شکسته بودند
اینبار دخترک خشمگین شد
پاهایم را محکم گرفت خیلی محکم طوری که برداشتن قدم برایم سخت بود...
سرم را پایین انداختم
دستی در کار نبود که مرا بگیرد
این بار یک زنجیر نقره ایی با قفل نسبتا بزرگی به پاهایم وصل بود !!
دخترک با خوشحالی فریاد زد
دیگر برایِ من شدی کبوتر قشنگم
اما من فقط شنیدم که گفت:
اسارتت شروع شد کبوتر قشنگم...
- ۰۱/۰۵/۱۹